نوشته های شخصی

ثبت دلنوشته ها و لحظه نوشته های خودم

داستان یک نفر .... ادامه

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۰۴ ب.ظ

بالأخره زمان سربازیش رسید . . . 

برای اینکه بتونه بعد از ظهرها یه کار پاره وقتی انجام بده تا تو این مدت یه پس اندازه کمی برا خودش جور کنه خیلی دوست داشت تو شهرستانه خودش بیافته ... اما نامه که اومده بود نوشته بود افتاده ارتش .... خیلی ناراحت شده بود ... انگار همه چیز دست به دست هم داده بودن تا اون رو اذیت کنن .... هر کی زنگ میزد میگفت یه زیارت عاشورا با صد سلام و صد لعن بخون کارت درست میشه ....

یه دو هفته مونده بود به اعزام توفیق پیدا کرد بره سفر قم . . . 

رفت و اونجا زیارت عاشورا رو خوند . . . 

اومد کارش درست شده بود ...

گفتن افتادی شهر خودت ....

خیلی خوشحال بود ... بازهم فهمید چقدر زود ناراحت میشه ....

باز هم فهمید باید بیشتر صبر کنه ...

حالا حدود 4 ماهه که داره خدمت میکنه ....

  • گمنام باش

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

گاهی اوقات قلم زبان می شود . . .
گاهی اوقات گفتن آرامت نمی کند و فقط نوشتن
آمده ام بنویسم

آخرین مطالب